مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

شیرین ترین روز مادر مامانی

دیروز روز مادر بود بعنی بهتریییییییییییییییییییییین روز مادر دنیا برای زری مامان دیروز آقا مهدیار تلفنی به مامان شعله و مامان شهلا و مامان ثریا روز مادر رو تبریک گفت و وقتی با دایی جواد صحبت کرد و دادا بهش گفت روز مادر رو به مامانت تبریک بگو،‌ تلفن رو که قطع کرد به زری مامانش گفت مامانی بغلم می کنی مامانی هم گفت نه، آقا پسر گفت پس بشین، وقتی نشستم پسرم پرید بغلم و منو بوسید و در گوشم گفت مامانی روزت مبارک خداااااایا چه لحظه ی زیبایی بود انگاری همه ی دنیا رو یه جا به مامانیش دادن خدایا شکرت که بهترین نعمت ممکنت رو یعنی خوشبختی و سلامتی و همه ی خوبی های دنیا رو یه جا بهم دادی خلاصه اینکه بعد از ظهر هم آقا پسر رفت خونه ی ...
24 ارديبهشت 1391

مهدیار خان شماله

سلامممممممممممممم اومدم بنویسم که گل مامانی اومده شمال خونه عمه زری و کلیییییییییییییی بهش خوش گذشته و کیف کرده نمک آبرود رفته لب دریا رفته یه عالمه با عمو داود جونش بازی کرده الان هم کنار مامانی نشسته و نمی ذاره مطلب بنویسم و هی موس رو می زنه و نمی ذاره بنویسم  راستی مهدیار شیر دریایی هم دید و بهش غذا داد و عکس گرفت    درضمن سالگرد ازدواج مامان بزرگ و بابابزرگ را به همراه تولد عمه زری جشن گرفتیم ...
12 ارديبهشت 1391

دوکلمه از بابا میثمی

سلام با عرض معذرت به خاطر کم کاری تو به روز کردن وبلاگ،آخه مامان پسرم چند وقتیه که دسترسی به اینترنت نداره و الا طبق معمول گزارشاشو میداد منم دیدم خیلی وقته وبلاگ پسری ثابت مونده گفتم چند جمله ای بنویسم .دیروز اقا مهدیارو بردیم دکتر برای چکاپ . جاتون خالی بود وقتی مامانش شنید قد پسرش شده ١٠١ سانت... خیلی کیف کرده بود و میگفت بالاخره پسرم یه متری شد دکتر از مهدیار پرسید خواهر داری .مهدیار گفت : نه یه دوست دارم اسمش الیه دیگه خواهر نمیخام...راستی چند وقتیه که اقا پسر تو اتاق خودش میخوابه البته شبا چند بار بلند میشه و میگه: مامانمو میخام(اونایی که این جمله مهدیارو شنیدن مثل خودش بخونن)خلاصه اینکه مثل اینکه داره به امید خدا بزرگ میشه ...من ک...
8 ارديبهشت 1391

دردانه مادر

عزیز مادر داری بزرگ می شوی و دغدغه هایت هم بزرگ. قبلا راجع به مورچه می پرسیدی و دیشب از پینه دوز و فردا و فرداها نمی دانم از چه. ای کاش دغدغه هایت کوچک می ماند و خودت بزرگ. و من به این می اندیشم که چقدر مشکلات ما بزرگ ترها برای آن بزرگترین خرد و کوچک است. دردانه ام دوستت دارم به وسعت همه ی "دغدغه هایت در چشمان کوچکت" که می دانم چقدر برایت بزرگ است پس به همان اندازه عاشقت هستم. عاشق توکه می خواهی بدانی اگر پینه دوز را نوازش کنی چه می شود یا اگر آن را از روی دستت فوت کنی. آه که چه مشکل بزرگی، آن هم به هنگام خواب آن وقت که به سقف خیره شدی و من به چشمانت می نگرم وبا خود فکر می کنم دیگر به چه می اندیشی. مهر مادریم نثار روح و جان بزر...
7 ارديبهشت 1391
1